اندیشه های
سهراب سپهریِ جوان در
چهار کتابِ اوّل (65)
آوار آفتاب:
خوابی در
هیاهو-4دوستی و دشمنی چیزی نیست که در واقعیت و در خلاء وجود داشته باشد و تشخیص هر دو تایشان کار ذهن است. این ذهن و روانِ راوی است که دوست و دشمن را به او نشان می دهد و نیز به او می گوید که میزان دوستی و دشمنی شان چقدر است. در واقع، همه ی این ها را خودش به خودش می گوید و می فهماند. راوی که می گوید:تهی بالا می ترساند، و خنجر برگ ها به روان فرو می رود.خودش خوب می داند که این حسِّ ترسناک که «بالا تهی است» دشمن اش است وگرنه جای ترس نداشت. همچنین، خنجری که روان را می آزارد، در حقیقت با روانِ آدم دشمنی می کند. پس چرا راوی می گوید:دشمنی کو، تا مرا از من برکند؟آدم ترسو معمولاً آن چیزی را که ترسناک است و نیز آن کسی را که خنجر به دست دارد دشمن به حساب می آورد. در واقع، هر چیزی یا هر کسی که بتواند هستی اش را تهدید کند، دشمن بالقوه یا بالفطره ی اوست. بنابراین، می شود گفت که راوی دشمن دارد. اما این دشمن، به ادعای خودش، نه آن دشمنی است که بتواند او را از خودش برکند. چه چیزی در این «خودش» است که با او دشمنی می کند و آرام و قرارش را گرفته است؟ کسی که از «تهی بالا» می ترسد و «روان»اش از خنجر برگ ها در رنج است، دشمن اش همین اندیشه اش و «خودش» است. شاید یک راه رهایی از شرّ این خودش «خودکشی» باشد، ولی او این راه را انتخاب نکرده است با این که می گوید:نفرین به زیست: تپش کور!دچار بودن گشتم، و شبیخونی بود. نفرین!هستی مرا برچین، ای ندانم چه خدایی موهوم!کسی که می خواهد از دستِ این «زیست» یا «تپش کور»، یعنی این زندگیِ بی هدف و از این گرفتاریِ شبیخون-مانند و این بساط هستی که چیدن و چینش اش به انتخابِ خودش نبوده است رها شود، می شود گ مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15)...
ما را در سایت مغالطه ها یا خطاهای منطقی(15) دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : rezanooshmand بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 25 مهر 1402 ساعت: 15:16